قسمت 15 نان لواش

-        به به خیلی خوش اومدید؟؟؟

صدا از بالا میومد...سرمو بلند کردم...نمای دایره ای شکلی از طبقه ی دوم که نقش و نگار سلطنتی روی نرده های چوبی شکلاتی رنگش حتی از اون فاصله هم به خوبی دیده میشد....که البته تکیه گاه مردی آشنا شده بود که با ژستی مغرورانه به طرفم خم شده بود و با همون نگاه چندش آور براندازم می کرد.....تکیه اش رو از روی نرده ها برداشت و به طرف دیگه از دایره ی درون سقف حرکت کرد....

-        قصرمونو منور کردی....شیرین چرا این طفلی رو اونجا نگه داشتی؟؟؟ راهنماییش کن بیاد بالا...به شدت مشتاق یه گپ خودمونیم...زود باشید...بیاید دیگه....

شیرین دوباره بازوم رو گرفت و من به سمت راه پله ای با همون نقش و نگار سلطنتی کشیده شدم. راه پله ای که هم نوا با خمیدگی دایره ای شکل دیوار به طبقه ی دوم از این قصر مجلل می رسید...که حتی از طبقه اول هم مجلل تر بود...مرد به سمت کاناپه ی شیک پسته ای رنگ کنار سالن رفت و روش لم داد....شیرین همچنان منو می کشید...رسیدم به جایی که وقتی پایین بودم مرد ایستاده بود....از همون دایره ی بزرگی که حالا بزرگ تر هم به نظر می رسید نگاه گذرایی به پایین انداختم....از همون دری که من وارد شده بودم چند تا مرد با کت و شلوار یکسانی به رنگ مشکی خارج شدن....به کاناپه رسیدیم....شیرین بازوم رو ول کرد....

-        چرا نمی شینی؟؟؟ راحت باش...

و بعد رو به شیرین گفت:

-        تو می تونی بری...

-        یع...یعنی کاری باهام ندارید؟؟؟

-        نه برو به کارت برس....

گل از گل شیرین شکفت....تقریبا با دو به سمت پله ها رفت مرد که حالا طبق حرف کیوان حدس می ززدم شروین باشه از جاش بلند شد و به سمت نرده های وسط ساختمون رفت...شیرین رو که به طبقه ی پایین رسیده بود رو صدا زد...

-        بله...

-        دفعه بعد به این زودی ها کوتاه نمیام....حواستو جمع کن....

-        چ...چ ...چشم...

شروین به طرف من برگشت که همچنان ایستاده بودم...

-        تو که هنوز وایسادی....بگیر بشین...مبلای راحتیه....

-        من چرا اینجام؟

-        اوه گاد...توقع همچین سوالی رو ازت نداشتم....شنیدم هوش خوبی داری....نگو که اطلاعات اشتباه بهم دادن....

-        کی؟؟؟ کی اطلاعات به شما داده؟؟؟

دوباره به سمت کاناپه رفت و خودشو روش رها کرد....

-        اول بشین بعد حرف می زنیم....

-        نمی شینم....جوابمو بده...

-        هی هی هی ...من با آدمای کله شق سخت کنار میام....

-        منم با آدمای عوضی اصلا کنار نمیام....

با عصبانیتی مهار شده غرید:

-         مجبوری کنار بیای...میای...حالا بگیر.. بتمرگ...

روی مبل یک نفره ای که کنارم بود نشستم...دوباره این بغض لعنتی....سعی کردم مهارش کنم....

-        کی بهت درباره من اطلاعات داده؟؟؟

-        وای دختر تو لحظه به لحظه داری نا امید ترم می کنی....آخه چه فرقی می کنه که از کی اطلاعات گرفتم؟؟؟ واقعا چه لزومی داره بدونی؟؟؟ ما هم آدمای خودمون رو داریم... نمی دونم چرا اون سوالی که می خوام بپرسی رو نمی پرسی...

 و بعد صدا زد:

-        سارا......سارا.....پس این قهوه چی شد؟؟؟

رو به من ادامه داد:

-        خب...نمی خوای تلاش کنی تا اون سوالی که باید رو بپرسی؟؟؟

-        بیست سوالی راه انداختی؟...بگو می خواید براتون چه کار کنم؟؟؟

یهو خودشو روی صندلی جلو کشید و گفت:

-        Exelent  می دونستم  بلاخره می پرسی....اینه....

کف دستاشو به هم کشید و ادامه داد:

-        ...خب بحث داره داغ میشه....قهوه که بیاد بهتر هم میشه...اومممم....من عاشق قهوه ای هستم که با یه مذاکره ی perfect همراه باشه....سارااااااااااا....اگه تا 10 ثانیه دیگه قهوه رو آوردی که هیچ...اما اگه نیاوردی شک نکن که این بار تنبیهت سخت تر از دفعه قبله...1....2....

بر خلاف بار منفی کلامش تمام حروف رو با آرامش لج در آر خاصی می گفت....هنوز به 10 نرسیده بود که مردی سینی به دست وارد سالن شد....

-        پس سارا کدوم گوریه؟؟؟

-        سهیل احضارش کرده آقا...

چند بار روی دسته ی کاناپه کوبید و زیر لب غرید: سهیل....سهیل....سهیل لعنتی....تو چرا وایسادی....قهوه رو بزار رو میز و برو پی کارت....

مرد قهوه رو گذاشت و سالن رو ترک کرد....

-        امممم....من عاشق قهوه ی ترکم....شیرین می خوری یا تلخ؟ اوه بزار خودم حدس بزنم....توی زندگی من همیشه آدمای احساسی طرف دار قهوه ی شیرین بودن....همممم....به نظرم تو هم باید یکی از اونا باشی....

خم شد سمت سینی قهوه و توی یکی از فنجون ها شکر ریخت...از بوی قوه داشت حالم به هم می خورد....دلیل این همه کش دادن موضوع رو نمی فهمیدم....واقعا این همه خونسردی داشت خونم رو به جوش میاورد....

-        نمی خوای بری سر اصل مطلب....

-        ما همین الانش هم سر اصل مطلبیم....

-        از گیج کردن طرفت اونم با این آرامش مزخرفت لذت می بری نه؟؟؟

-        اییییی همچین....سرش رو کمی کج کرد و ادامه داد : اگه به خودت مغرور نشی باید بهت بگم که تا حالا از گیج کردن کسی به اندازه گیج کردن تو لذت نبردم....

سرش رو با لذت به دو طرف تکون داد....

-        نمی دونی وقتی توی اون چشمای سیاهت رقص علامت سوال و تعجب رو می بینم چه کیفی می کنم.....کاش می شد خودت هم ببینی.....خیلی حیفه که آدما نمی تونن خودشون رو اونجور که بقیه می بینن ببینن....

-        اگر تو هم به خودت مغرور نشی باید بگم که مریض ترین و روانی ترین آدمی که تا حالا تو زندگیم دیدم تو بودی....

بلند زد زیر خنده و وسط خنده هاش گفت:

-        نه نه....اشتباه نکن....من روانی هستم....ولی نه روانی ترین آدم زندگی تو....از حالا به بعد روانی زیاد می بینی....اوه گاااااااااد....اونقدر روانی ببینی که من پیششون یه قدیسم...

خم شد ..... قهوه ی شیرین نشده رو برداشت و کمی ازش چشید....

-        من که همیشه قهوه ی تلخ می خورم....آخه احساسات تو وجود من جایی نداره.....

-         آره می دونم....احساسات توی وجود تو و امثال تو جاشو داده به جنون....

-        خب...آره...شایدم همینجور که میگی باشه....

-        چرا بهم نمیگی قراره چه کار کنم...

-        تو چرا قهوت رو نمی خوری؟؟؟ بخورش دیگه....سرد میشه...از قهوه ی سرد شده متنفرم....زود باش...بخورش....

-        من به قهوه حساسیت دارم....

-        وای چه بد.....عجب میزبان بدی هستم من....چرا همون اول ازت نپرسیدم....خب...بگم برات چای بیارن؟؟؟

زیر لب غریدم:

-        بگو چی ازم می خوای؟؟؟

-        خیلی خب ببر کوچولو....کار سختی نیست...مثل همون کاراییه که همیشه میکنی...تو یه اتاق شیک و راحت با تمام امکانات پشت کامپیوتر میشینی و اونجور که ما می خوایم با دکمه هاش بازی می کنی....همین...آسونه نه؟؟؟


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: داســـــتان نــان لــواش ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 25 فروردين 1394برچسب:, | 23:3 | نویسنده : راحیل (M.S.T) |
.: Weblog Themes By Theme98.com :.

  • قالب وبلاگ
  • اس ام اس
  • گالری عکس